این روزهای ترسناک که ما به نام روزهای زندگی سپری می‌کنیم ...

  این روزهای ترسناک که ما به نام روزهای زندگی سپر
📝
.
این روزهای ترسناک که ما به نام روزهای زندگی سپری می‌کنیم، هیچ نیستند جز تجربه کابوس بی پایان جبر جغرافیایی در سرزمینی که در هر لحظه‌اش تنها با بهت به رویدادهای پیرامونمان خیره شدیم. انگار که گل پاشیده باشند به دهانمان، تلاش مذبوحانه میکنیم برای فریاد کشیدن و در پس هر فریاد مشتی بیشتر خاک به جان فرو میکشیم. هر روز از تعداد عزیزان و دوستانم کاسته میشوند و جوانانی که روزی با هیجانی وصف ناشدنی از رویاهای پیش رویشان برای یکدیگر تصویر شور جوانی را قاب می‌گرفتند، امروز با آوایی اندوه بار مرثیه کوچ می‌سرایند.
چه بر سر جوانی‌مان آمد؟ چه بر سر لبخندمان آمد؟ چه شد که اینگونه در گورهایی دسته جمعی زنده به خاک سپردند ما را؟ چگونه ملتی پر شور و خون‌گرم را به جان هایی خسته از زیستن بدل کردند و کام های شیرینمان را با زهر تلخ نومیدی انباشتند؟ چه شد که امروز با جانی پر از درد و پر از عشق به خاکی که در آن روزها و سالها خاطره ساخته ام، در گوشه ذهنم و در خلوت تاریکم ناخودآگاهم رفتن را تنها چاره زیستنم معنا می‌کند؟
می ترسم و وحشت میکنم از این چراغ روشن شده در ذهن. من هنوز عاشق این خاکم...
به یاد شعری از فریدون مشیری می‌افتم که چه عجیب وصف حال روزهای ماست.

تو از این دشت خشک تشنه روزی کوچ خواهی کرد و
اشک من ترا بدرود خواهد گفت
نگاهت تلخ و افسرده است
دلت را خار خار نا امیدی سخت آزرده است
غم این نابسامانی همه توش و توانت را ز تن برده است
تو با خون و عرق ،این جنگل پژمرده را رنگ و رمق دادی
تو با دست تهی با آن همه توفان بنیاد کن در افتادی
تو را کوچیدن از این خاک ، دل بر کندن از جان است!
تو را با برگ برگ این چمن پیوند پنهان است
تو را این ابر ظلمت گستر بی رحم بی باران
تو را این خشک سالی های پی درپی...
ز پا افکند
...

تو با چشمان غمباری
که روزی چشمه جوشان شادی بود و
اینک حسرت و افسوس ،بر آن
سایه افکنده ست خواهی رفت
و اشک من تو را بدرود خواهد گفت
من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک، اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقی است می مانم
من ازاینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیرگی ها نیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک ،با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجاروزی آخر از ستیغ کوه،چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و میدانم
تو روزی باز خواهی گشت

#شب_نوشت
#فریدون_مشیری

اینستاگرام Ziba Karamali