… میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو میرفت شاه عباس صفوی و ه...
…
میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو میرفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهایی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش میرفت.
اسب شیخ جست و خیز میکرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد.
میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمیتوانست اندام سنگین او را جلو ببرد.
شاه عباس مثل بسیاری از مردم بر این باور بود که میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران، حسادت وجود دارد.
شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت: «جناب میر میبینید که این شیخ پایبند ادب نیست و بیتوجه به حضور این همه آدمهای بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه میرود.»
میرداماد مقصود مؤذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد: «اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز میکند و شیخ را جلوتر از همه میبرد.»
شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهایی رسید. شیخ گفت: «این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره میکند.»
شاه مؤذیانه گفت: «علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمیآید، درست برعکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته میکند. شاه ادامه داد: تا جایی که من دیدهام، متفکران در غذا خوردن قناعت میکنند و به همین علت لاغر هستند، مثل جنابعالی، ولی میرداماد، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثهای دارد.»
شیخ آهی کشید و گفت: «این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص میزند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد. و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است."
شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد سکوت کرد و به فکر فرورفت.
همانا بزرگان حسد نمیورزند.
اینستاگرام Amir Jadidi
میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو میرفت. شاه عباس صفوی و همراهانش کمی جلوتر بودند. شیخ بهایی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش میرفت.
اسب شیخ جست و خیز میکرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد.
میرداماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمیتوانست اندام سنگین او را جلو ببرد.
شاه عباس مثل بسیاری از مردم بر این باور بود که میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران، حسادت وجود دارد.
شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت: «جناب میر میبینید که این شیخ پایبند ادب نیست و بیتوجه به حضور این همه آدمهای بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه میرود.»
میرداماد مقصود مؤذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد: «اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز میکند و شیخ را جلوتر از همه میبرد.»
شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهایی رسید. شیخ گفت: «این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره میکند.»
شاه مؤذیانه گفت: «علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمیآید، درست برعکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته میکند. شاه ادامه داد: تا جایی که من دیدهام، متفکران در غذا خوردن قناعت میکنند و به همین علت لاغر هستند، مثل جنابعالی، ولی میرداماد، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثهای دارد.»
شیخ آهی کشید و گفت: «این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص میزند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد. و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است."
شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد سکوت کرد و به فکر فرورفت.
همانا بزرگان حسد نمیورزند.
اینستاگرام Amir Jadidi