در صف دریافت کارت پرواز ایستادهام نرم نرمک سر و صدایی بلند...
در صف دریافت کارت پرواز ایستادهام. نرم نرمک سر و صدایی بلند میشود و کلمهها رخت فحاشی به تن میکنند. مردی میانسال به همراه احتمالا پسر بزرگتر و الباقی خانواده در حال فریاد زدن است. تو بیجا میکنی … فقط یک کارمند ساده هستی و بس. کارت رو صادر کن و دهنت رو ببند …
ظاهرا مشتری پولدار فلان بانک است. کارت ویآیپی دارد که از تاریخ انقضایش چندین ماه گذشته. خانم مسئول کانتر میگوید که خلاف قانون نخواهد کرد و البته مسافر پولدار هم کماکان فریاد میزند.
پلیس آهسته میآید و از فاصله چند متری صحنه را میپاید. سری تکان میدهد و غصه میخورد! مسئول ارشد کانتر در برابر سر و صدا تسلیم میشود و حالا کارت بیزینس پرواز در دستهای مرد پولدار و خانواده است.
به هر حال … وارد سالن ترانزیت میشویم. مامور محترم سپاه به صورت بیوقفه و اتوماتیک (!) فریاد میزند که کمربند، ساعت، اشیای فلزی داخل دستگاه. فکر میکنم شبها در حین خواب هم همینها را بگوید. صف بازرسی متوقف شده. جوان ورزشکاری که ظاهرا ملیپوش هم هست کمربندش را درنیاورده. برمیگردد و باز میکند. باز هم صف متوقف است. ظاهرا گردنیند فلزی به گردن دارد. خلاصه که رد میشویم.
عملیات سوار شدن مسافران آغاز میشود. البته آقای عزیزی که مسئول چک نهایی کارت پرواز و دو پاره کردن آن است چنان اخم کرده که انگار راهی قطار به مقصد آشویتس هستیم ؛)
اتوبوس حمل(!) مسافر تا خرتناق پر میشود. چنان کیپ که دماغ یکی داخل مردمک چشم دیگری است. کولر اتوبوس هم خاموش است. به طرفهالعینی حالت خفگی و کلافگی به همه دست میدهد. مخصوصا که ماسک هم زدهایم که مبادا کرونا بگیریم. راننده اتوبوس سر پیچ جانبی باند چنان فرمانی میپیچاند که چند نفر همدیگر را تنگ در آغوش میگیرند.
پای هواپیما میرسیم. مردم داد میزنند که آقای راننده در را باز کن. خفه شدیم. راننده هم که شیشهای بین ما و او حایل است صدایمان را نمیشنود و اخم ژکوند تحویل میدهد.
بالاخره از پلهها بالا میرویم. داخل که میشویم، مرد پشت سری به حفاظت پرواز اعتراض شدید میکند که چرا آقای راننده در اتوبوس را زودتر باز نکرد. مامور حفاظت هم میگوید که به من ارتباطی ندارد.
در حالی که دنبال صندلی خودم میگشتم به این فکر افتادم که چقدر همه چیزمان شبیه همه چیزمان شده.
اینستاگرام Reza Rashidpour
ظاهرا مشتری پولدار فلان بانک است. کارت ویآیپی دارد که از تاریخ انقضایش چندین ماه گذشته. خانم مسئول کانتر میگوید که خلاف قانون نخواهد کرد و البته مسافر پولدار هم کماکان فریاد میزند.
پلیس آهسته میآید و از فاصله چند متری صحنه را میپاید. سری تکان میدهد و غصه میخورد! مسئول ارشد کانتر در برابر سر و صدا تسلیم میشود و حالا کارت بیزینس پرواز در دستهای مرد پولدار و خانواده است.
به هر حال … وارد سالن ترانزیت میشویم. مامور محترم سپاه به صورت بیوقفه و اتوماتیک (!) فریاد میزند که کمربند، ساعت، اشیای فلزی داخل دستگاه. فکر میکنم شبها در حین خواب هم همینها را بگوید. صف بازرسی متوقف شده. جوان ورزشکاری که ظاهرا ملیپوش هم هست کمربندش را درنیاورده. برمیگردد و باز میکند. باز هم صف متوقف است. ظاهرا گردنیند فلزی به گردن دارد. خلاصه که رد میشویم.
عملیات سوار شدن مسافران آغاز میشود. البته آقای عزیزی که مسئول چک نهایی کارت پرواز و دو پاره کردن آن است چنان اخم کرده که انگار راهی قطار به مقصد آشویتس هستیم ؛)
اتوبوس حمل(!) مسافر تا خرتناق پر میشود. چنان کیپ که دماغ یکی داخل مردمک چشم دیگری است. کولر اتوبوس هم خاموش است. به طرفهالعینی حالت خفگی و کلافگی به همه دست میدهد. مخصوصا که ماسک هم زدهایم که مبادا کرونا بگیریم. راننده اتوبوس سر پیچ جانبی باند چنان فرمانی میپیچاند که چند نفر همدیگر را تنگ در آغوش میگیرند.
پای هواپیما میرسیم. مردم داد میزنند که آقای راننده در را باز کن. خفه شدیم. راننده هم که شیشهای بین ما و او حایل است صدایمان را نمیشنود و اخم ژکوند تحویل میدهد.
بالاخره از پلهها بالا میرویم. داخل که میشویم، مرد پشت سری به حفاظت پرواز اعتراض شدید میکند که چرا آقای راننده در اتوبوس را زودتر باز نکرد. مامور حفاظت هم میگوید که به من ارتباطی ندارد.
در حالی که دنبال صندلی خودم میگشتم به این فکر افتادم که چقدر همه چیزمان شبیه همه چیزمان شده.
اینستاگرام Reza Rashidpour