نتیجه افسانه خسرو و شیرین - خسرو و شیرین - بخش 114

نتیجه افسانه خسرو و شیرین - خسرو و شیرین - بخش 114


تو کز عبرت بدین افسانه مانی

چه پنداری مگر افسانه خوانی


درین افسانه شرطست اشک راندن

گلابی تلخ بر شیرین فشاندن


بحکم آنکه آن کم زندگانی

چو گل بر باد شد روز جوانی


سبک رو چون بت قبچاق من بود

گمان افتاد خود کافاق من بود


همایون پیکری نغز و خردمند

فرستاده به من دارای در بند


پرندش درع و از درع آهنین‌تر

قباش از پیرهن تنگ آستین‌تر


سران را گوش بر مالش نهاده

مرا در همسری بالش نهاده


چو ترکان گشته سوی کوچ محتاج

به ترکی داده رختم را به تارج


اگر شد ترکم از خرگه نهانی

خدایا ترک زادم را تو دانی