مات و مبهوت بودم می‌دیدم و نمی‌دیدم راه می‌رفتم و روی زمین ...

مات و مبهوت بودم می‌دیدم و نمی‌دیدم راه می‌رفتم و
🔸مات و مبهوت بودم. می‌دیدم و نمی‌دیدم. راه می‌رفتم و روی زمین نبودم. سردم بود و تب داشتم. روی دیوار، رد خون بود و روی زمین رگه‌هایی از آدم! همان زمین پهناوری که برایش مقدر شده بود تا جان‌های عزیز پرواز ۷۵۲ را در آغوش بگیرد.
.
🔸چشمان عروس در عکس‌های پخش‌شده روی زمین می‌خندید. زمین همرنگ آن رژ لب‌ قرمز شده بود و آسمان مثل آن خط‌چشم‌ سیاه بود. باید گریه می‌کردم؟ باید می‌ماندم؟ باید می‌رفتم؟ باید خبر فاجعه را می‌دادم؟ هیچ‌چیز منطقی نبود. چرا باید کلاه یک نوزاد اینجا باشد؟
.
🔸صورت عروسک فیل آبی رو به خاک بود و سیگارهای وینستون لایت که باید نخ به نخ دود می‌شدند تا غم غربت را با یک کام عمیق بشویند و ببرند، حالا یکجا آتش گرفته بودند. از دور، جلیقه نجات زردرنگ که صحیح و سالم مانده بود پوزخند می‌زد.
.
🔸کتاب‌های پرپرشده، مثل پرندگان تیرخورده، در خاک افتاده بودند. روی جلد یکی را خواندم: «فارسی دوم دبستان». از فکر مهاجری که می‌خواست زبان مادری‌اش را آن سر دنیا زنده نگه دارد و حالا پیکر بی‌جانش در یک کیسه‌ سبز زیپ‌دار بود، بندبند وجودم می‌لرزید.
.
🔸به روزهای آخر فکر کردم؛ به دستی که یک تکه نان سنگک را داخل چمدان گذاشته بود و به بسته گزی که برای زنده نگه داشتن طعم وطن برداشته شده بود. به همان دستی که پیش چشمم بود و هنوز هم نمی‌دانم صاحب آن کدام چهرهٔ بی‌گناه در عکس‌های به‌جا مانده است.
.
🔸به دیوار رسیدم. کسی پشت سرم فریاد زد و دستور توقف داد اما انگار من صاحب پاهایم نبودم. پرت شدم وسط سیاهچاله‌ای که قدرت درکم را گرفته بود. پیکرها کنار هم چیده شده بودند. صدای فریاد مرد پشت سرم بلندتر شد و من تندتر راه رفتم.
.
🔸شروع به شمردن کردم؛ یک پیکر، دو پیکر، ۱۰ پیکر، ۵۰ پیکر... می‌گویم «پیکر» ولی فقط اسمش پیکر بود؛ استخوان‌هایی بود سوخته و گوشت‌هایی پراکنده در دشت. باید بغلشان می‌کردم. دست عروسک‌ها را در دست بچه‌ها می‌گذاشتم و وسایل هرکس را تحویلش می‌دادم تا برگردد خانه.

🔸مرد صاحب صدا روبه‌رویم ایستاده بود. فریاد می‌زد اما نمی‌شنیدم. در بهت چشمان وحشت‌زده‌اش غرق شده بودم. به آن طرف دیوار هلم داد. صدای گریه شنیدم: پیرمردی نشسته بود بین عروسک‌ها و گریه می‌کرد؛ پسر برادرش در پرواز بود. صدای گریه شنیدم: مرد جوانی پشت نرده‌ها ایستاده بود و برای خواهرش ضجه میزد. بازمانده‌ها رسیده بودند. از رویشان خجالت می‌کشیدم.
.
🔸هنوز بعد از دو سال بوی آن تن‌های تنهای سوخته از مشامم بیرون نمی‌رود. انگار من هم در آن پرواز بودم؛ پروازی که ۱۷۶ کشته و یک ایران زخمی داشت.
.
#ایسنا #پرواز۷۵۲

اینستاگرام ISNA | ایسنا