به جوونه نورسش خیره شده بودم و غرق گفتگوهای عالم درونم بودم...

به جوونه نورسش خیره شده بودم و غرق گفتگوهای عالم
به جوونه نورسش خیره شده بودم و غرق گفتگوهای عالم درونم بودم.
پرسید: باخودت می خندی؟!
تازه متوجه لبخند وسیعی شدم که همه صورتمو پر کرده بود..
گفتم: این شاخه رو سال پیش از یه پارک کندم و آوردم خونه و گذاشتم تو آب تا ریشه بده؛ ریشه داد ولی رشد نکرد. یک سال گذشت و من هم دیگه ازش ناامید شده بودم؛ الان یه دفعه چشمم افتاد به جوونه تازه ش..
و با اشتیاق ادامه دادم بلاخره بچه داد..
خنده ای کجکی کرد، نگاهی به بغل دستیش انداخت و دستی به موهاش کشید.
با همون لبخند زهردار ادامه داد: آخی! چه ساده خوشحال می شی؛ به نظر همینقدر هم ساده ناراحت می شی.
و ادامه داد:
پاتو بذار رو زمین ، سرتو از ابرا بیار بیرون؛
آدم بالغ تحت تاثیر هر اتفاق ساده دگرگون نمیشه.. و ادامه داد….
دیگه حرفاشو نمی شنیدم یا مطمئنم نمی خواستم بشنوم.. صدای درونم می گفت: اگه بلوغ تو رو کور و کر کنه و اجازه نده نشونه ها رو ببینی، به لعنت سگ‌ هم نمی ارزه… من این همیشه کودکی، این نابالغی مدام رو تا زنده ام ،زنده نگه می دارم…
🌱🪴🌸 rangi_rangi_home1 🌈*

اینستاگرام Vida Javan