١٠ سال پیش جام ملتهای آسیا در قطر بود و تیم ما با مربیگری ...
١٠ سال پیش، جام ملتهای آسیا در قطر بود و تیم ما با مربیگری قطبی با یک گل از کره شکست خورد و حذف شد. انتقادها زیاد بود به نحوه بازی تیم مخصوصا به افشین قطبی. کلی تصویر خوب از حواشی بازیها در قطر داشتیم و من تصمیم گرفتم یک مستند بسازم. از ٢٠نفر از مربیان، پیشکسوتان و صاحبنظران ِ فوتبال دعوت کردم برای مصاحبه. آخرین نفر حمیدرضا صدر بود. وقتی آمد دفتر، انرژی عجیبی با او وارد شد. بدون گریم و هیچ ادا و اطواری نشست جلوی دوربین و ضبط را شروع کردیم. با همان انرژی همیشگی و دراماتیککردن هر اتفاق فوتبالی، شروع کرد به تحلیل صادقانه از عملکرد تیم و مثالهای تاریخ فوتبال. ضبط که تمام شد، خواهش کردم برویم باکس مونتاژ و فضای کلی مستند را ببینیم. وقتی دیدیم توی چشمهایم نگاه کرد و گفت "که چی؟! با این آش شلهقلمکار دنبال چی میگردی؟! این فضا به درد کجا میخورد؟!"
صداقت و صراحت کلام و منطقش، عین ساتور خورد به مغزم و برای جواب دادن لکنت گرفتم. نه به خاطر احترام یا ترس، به خاطر سئوالات درستش. چون نکاتش کاملا درست بود و من خیلی بیدلیل هوس کرده بودم مستند جنجالی فوتبالی بسازم؛ بدون هیچ استراتژی مشخص و هدفداری.
وقت گذاشته بود آمده بود یک ساعت ضبط کرده بودیم ولی وقتی مونتاژ اولیه گفتوگوهای قبلی و دعواها را دید برایش مهم نبود که جذاب است یا جنجالی، دنبال دلیل این فضا میگشت و من را کاملا به چالش کشید!!
رفتیم در اتاق که چایی یا قهوهای بخوریم با هم. احساس کرد من ناراحت شدم از شنیدن نظراتِ صریحش. شروع کرد فضا را عوض کردن با تعریف از گذشته، از آرزوهایش. از سختیهایش و لذتهایش. کلی حرف زدیم و من از همصحبتی با او غرق لذت بودم که خیلی ناگهانی گفت: "من فکر میکنم تو وقتِ اضافهی زندگیم هستم، تعدادی از خانوادهم با سرطان مُردن. حتی با سنِ کمتر از من و ژنِ این بیماری با ماست و من مطمئنم با سرطان میمیرم!"
من شوکه شدم و شروع کردم به گفتن دور از جون، انشالله ١٠٠ساله میشین و ... خلاصه از این حرفهایی که معمولا ما در این موقعیت به کسی که از مُردنش حرف میزند، میگوییم.
یکهو حرفهایم را قطع کرد و گفت: "با این حرفها باور من تغییر نمیکنه فقط زمان رفتن رو نمیدونم."
📝 "ادامه در کامنت اول"
اینستاگرام Ehsan Alikhani
صداقت و صراحت کلام و منطقش، عین ساتور خورد به مغزم و برای جواب دادن لکنت گرفتم. نه به خاطر احترام یا ترس، به خاطر سئوالات درستش. چون نکاتش کاملا درست بود و من خیلی بیدلیل هوس کرده بودم مستند جنجالی فوتبالی بسازم؛ بدون هیچ استراتژی مشخص و هدفداری.
وقت گذاشته بود آمده بود یک ساعت ضبط کرده بودیم ولی وقتی مونتاژ اولیه گفتوگوهای قبلی و دعواها را دید برایش مهم نبود که جذاب است یا جنجالی، دنبال دلیل این فضا میگشت و من را کاملا به چالش کشید!!
رفتیم در اتاق که چایی یا قهوهای بخوریم با هم. احساس کرد من ناراحت شدم از شنیدن نظراتِ صریحش. شروع کرد فضا را عوض کردن با تعریف از گذشته، از آرزوهایش. از سختیهایش و لذتهایش. کلی حرف زدیم و من از همصحبتی با او غرق لذت بودم که خیلی ناگهانی گفت: "من فکر میکنم تو وقتِ اضافهی زندگیم هستم، تعدادی از خانوادهم با سرطان مُردن. حتی با سنِ کمتر از من و ژنِ این بیماری با ماست و من مطمئنم با سرطان میمیرم!"
من شوکه شدم و شروع کردم به گفتن دور از جون، انشالله ١٠٠ساله میشین و ... خلاصه از این حرفهایی که معمولا ما در این موقعیت به کسی که از مُردنش حرف میزند، میگوییم.
یکهو حرفهایم را قطع کرد و گفت: "با این حرفها باور من تغییر نمیکنه فقط زمان رفتن رو نمیدونم."
📝 "ادامه در کامنت اول"
اینستاگرام Ehsan Alikhani