با خودش بی رحم بود و این مهم‌ترین حقیقتی بود که می‌دانست ام...

با خودش بی رحم بود و این مهم‌ترین حقیقتی بود که م
با خودش بی رحم بود و این مهم‌ترین حقیقتی بود که می‌دانست اما تازیانه‌اش را عقب نمی‌کشید.
می‌کوبید بر تنش، انگشت می‌کشید بر خون جاری شده از زخمش‌، و می‌بوسید خون‌ها را.
و دوباره می‌کوبید...
با هر زخم جدید قهقهه‌ی خنده‌اش بلند می‌شد.
دیوانه بود؟ احمق بود؟
تمام مردم شهر شهادت می‌دادند که او عاقل‌ترین کسی‌است که می‌شناسند.
اما یک درد کوچک داشت. از زخم زدن بر جان خودش نفس می‌کشید و با تازیانه ها جان میگرفت.
هزارتو‌های خونی منقوش بر تنش، ممد حیاتش بودند و او خودخواسته سرگشتگی و حیرانی ابدی در میان این هزارتوها را برگزیده بود.
انتخابش بود. ویرانگری...
.
📷salehealavi

اینستاگرام Ziba Karamali | زیبا کرمعلی