در لحظه اى به دنیا آمدنم در بیمارستان گویا پرستارها پدرم را...

در لحظه اى به دنیا آمدنم در بیمارستان گویا پرستار
در لحظه اى به دنیا آمدنم در بیمارستان گویا پرستارها پدرم را به اتاق نوزادها مى برند ، سر به سر باباى جوانم میگذارند که اگر مى تواند بگوید کدام نوزاد متعلق به اوست ، باباهمیشه با افتخار این خاطره را برایم تعریف مى کرد که من در لحظه تو را شناختم، مابین آن نوزادهایى که همه مثل هم بودند مستقیم به تو اشاره کردم و گفتم "این دخترِ منه" . تمام سالهاى بعد از آن هم بابا من را مى شناخت، دست کم خودش اینطور میگفت. درباره ى هر تصمیمِ کوچک و بزرگى در پایانِ مشورت میگفت "من تو رو میشناسم بابا و بهت اطمینان دارم برو انجامش بده" و در ادامه میخندید شانه هایش را بالا مى انداخت (عادتش بود) و میگفت "برو ، شُد شُد ، نَشُد برمیگردى من اینجام، من پُشتِتم"
شاید به ظاهر هفت سال است که بابا نیست تا بعدِ هر اتفاق گوارا و ناگوارى به آغوشش پناه ببرم ، اما قلبا هست، در ذهن و قلبم زنده است ، میبینمش که پشتم ایستاده مثل همیشه لبخند میزند و آغوشش براى بغل کردن و نوازش کردنم باز است ، همیشه هست، وجود دارد ، من میبینمش که هست.

پ ن : بابا مى بینى! امسال روز تولدت با روز پدر یکى شد! دلتنگى روىِ دلتنگى! روز پدر مبارک ابر قهرمانِ من ، روز تولدت مبارک بابا جانِ من.

عکس: پدرم و پسرم

#روز_پدر_مبارک #روز_مرد_مبارک

اینستاگرام شقایق دهقان