ما توان درک خیلی چیزارو رو نداریم روزی حضرت خضر علیه السلا...

ما توان درک خیلی چیزارو رو نداریم  روزی حضرت خضر
ما توان درک خیلی چیزارو رو نداریم...
.
روزی حضرت خضر علیه السلام و موسی علیه السلام با هم دیدار کردند.
موسی به او گفت: 
آنچه به تو تعلیم داده شده به من میاموزی؟
خضر گفت:تو هرگز نمیتوانی همراه من صبر کنی.
.
موسی:به خواست خدا مرا شکیبا خواهی یافت.
خضر: پس از هیچ چیز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را برای تو بازگو کنم. 
موسی پذیرفت و به راه افتادند.
.
.
آنها سوار کشتی شدند، خضر گوشه‎اى از کشتی را سوراخ کرد.
موسی وقتی این منظره را دید، بسیار خشمگین شد و به خضر گفت:«آیا کشتی را سوراخ کردی که اهلش را غرق کنی، براستی چه کار بدی انجام دادی!»
خضر گفت:«آیا نگفتم که تو نمی‎توانی همراه من صبر و تحمّل کنی؟»
موسی گفت: مرا به خاطر این فراموشکاری، ببخش
.
بعد از آنکه از کشتی پیاده شدند. در راه، خضر(ع) نوجوانی را کُشت. 
موسی(ع)با دیدن این منظره تاب نیاورد و با خشم به خضر گفت:«آیا انسان پاکی را بی‎آنکه قتلی کرده باشد کُشتی؟براستی کار زشتی انجام دادی»
خضر گفت:به تو نگفتم تو توانایی نداری با من صبرکنی؟ 
موسی گفت:مرا ببخش,اگر بعد از این از تو دربارة چیزی سؤال کنم، دیگر با من همراهی نکن.
.
به شهری رسیدند،از مردم آنجا غذا و آب خواستند،ولی مردم،غذایی به آنها ندادند،
خضر به دیوارِ خرابه ای نگاه کرد و به موسی گفت: به اذن خدا برخیز تا این دیوار را تعمیر کنیم. خضر مشغول تعمیر شد. 
موسی که خسته و گرسنه بود، و رفتار نامناسب مردم ناراحتش کرده بود و دید در عین حال خضر به تعمیر آن دیوار می‎پردازد،زبان به اعتراض گشود،و گفت: می‎خواستی در مقابل این کار اجرتی بگیری؟
.
.
خضر گفت:اینک وقت جدایی من و تو است،و درباره اتفاقات عجیب چنین توضیح داد:
آن کشتی متعلق به گروهی از #مستمندان بود که با آن کار می‎کردند، و من آن را معیوب کردم تا به این وسیله آن کشتی را از چنگ پادشاه ستمگرشان برهانم. چرا که پشت سرشان کشتی پادشاه بود و هر کشتی سالمی را به زور می‎گرفت. معیوب کردن من، برای نگهداری کشتی برای صاحبانش بود.
.
آن نوجوان#والدین با ایمانی داشت و بیم داشتیم که آنان را به کفر و انحراف وادارد،از این رو خواستیم که پروردگارشان به جای او فرزندی پاک‎سرشت به آنها بدهد.(خداوند دختری به آنها مرحمت فرمود،که کانون ایمان بود و از نسل او هفتاد پیامبر،بوجود آمد)
.
آن دیوار متعلق به دو یتیم بود،گنجی متعلق به آن یتیمان در زیر دیوار وجود داشت،و پروردگار تو می‎خواست آنها به حد بلوغ برسند و گنجشان را خارج کنند.آن کار را انجام دادم تا گنج زیر دیوار محفوظ بماند و به دست بیگانه نیفتد، من این کارها را خودسرانه انجام ندادم

#کهف 82_70

اینستاگرام نهج الفصاحه، احادیث پیامبر(ص)