جلال آمد پیشم و گفت” چون مطمئن بودم پیغام بدم ، نمی بینی بع...

جلال آمد پیشم و گفت” چون مطمئن بودم پیغام بدم ، ن
جلال آمد پیشم و گفت” چون مطمئن بودم پیغام بدم ، نمی بینی بعدش هم یادت می ره جواب بدی، زنگ هم بزنم بهونه می یاری سرکار بودی و جواب نمی دی، اومدم حضوری بهت تبریک بگم” پرسیدم “ چی را؟” جلال گفت “ وای ، مگه میشه تو تولد خودت هم یادت نباشه؟” گفتم “ یادم بود ... می خواستم خودم را بی تفاوت و بی خیال نشون بدم” جلال گفت “ از این اداهای لوس درنیار ، هیچکس روز تولد خودش یادش نمی ره” گفتم “ ولی من یک سال یادم رفت” جلال جوری نگاهم کرد که فهمیدم الان است که بد و بیراه بگوید. گفتم “ شوخی کردم” جلال گفت “ تو فقط تولد بقیه را یادت می ره اون هم بخاطر خنگیته” بعد پرسید” فکر کردی تتمه عمرت را می‌خوای چی کارها بکنی؟” گفتم “ وای . خیلی کارها” گفت “به بیشترش نمی رسی” پرسیدم “ چرا؟” جلال گفت”همیشه وقت کم می یاد، همیشه” گفتم “پس چی کار کنیم؟” جلال گفت “ آدم به بیشتر کارهایی که می ذاره برای بعد هیچوقت نمی رسه ، پس کارهایی که دوست داری و می تونی بکنی را بکن “ بعد گفت “ گاهی وقت ها هم یه دوتا نفس عمیق بکش” پرسیدم “ این دیگه برای چی؟” گفت “ برای اینکه یادت بیاد هنوز زنده‌ای ... یه موقعی هر چی زور بزنی نمی‌تونی همین دوتا نفس را هم بکشی ، یعنی اصلا زور نمی تونی بزنی” گفتم “ چه حرف های بدی داری روز تولدم بهم می زنی” جلال گفت “من اصلا چرا با تو خنگولی رفیق شدم؟...حیف من” و خندید .من هم کیف کردم و خندیدم. جلال گفت “نخند ، بجای خندیدن بشین دو خط بنویس از کسایی که تولدت را تبریک گفتند تشکر کن” گفتم “چشم”

دوستان خیلی خیلی عزیزم ، از همه شما که من را شرمنده لطف و محبت خودتان کردید، بسیار ممنونم. همدلی شما خیلی خوشحالم کرد . ببخشید که تک تک نتوانستم به همه پیغام ها جواب بدهم .
واقعا ممنونمم.

اینستاگرام soroush sehat