بویِ زلفِ او، حواسم را پریشان کرد و رفت

بویِ زلفِ او حواسم را پریشان کرد و رفت برگِ عیشِ
بویِ زلفِ او، حواسم را پریشان کرد و رفت
برگِ عیشِ پنج روزم را به دامان کرد و رفت

آهِ دودِ تلخکامان کارِ خود را می کند
زلف پندارد مرا خاطر، پریشان کرد و رفت

ذره ای از آفتابِ عشق، در آفاق نیست
این شرر را کوهکن در سنگ پنهان کرد و رفت

وقتِ آن کانِ ملاحت خوش، که از یک نوشخند
داغ های سینه ی ما را، نمکدان کرد و رفت

هر که زین دریای پرآشوب سر زد چون حباب
تاج و تختِ خویش را تسلیمِ توفان کرد و رفت

پاسِ لشکر داشتن، از خسروان زیبنده است
این نصیحت، مور در کارِ سلیمان کرد و رفت

روزگارِ خوش، عنانی خوش، که چون سیلِ بهار
کعبه گر سنگِ رهش گردید، ویران کرد و رفت

هرکه صائب! از حریمِ نیستی آمد برون
بر سرِ خشتِ عناصر، یک دو جولان کرد و رفت

صائب تبریزی

#صائب_تبریزی