نیمه شب بود و غمی تازه نفس

نیمه شب بود و غمی تازه نفس ره خوابم زد و ماندم بی
نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد و ماندم بیدار

ریخت از پرتو لرزنده‌ی شمع
سایه‌ی دسته گلی بر دیوار

همه گل بود ولی روح نداشت
سایه ای مضطرب و لرزان بود

چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده‌ی سرگردان بود !

شمع ، خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند !

کس نپرسید کجا رفت ، که بود
که دمی چند در اینجا گذراند !

این منم خسته درین کلبه‌ی تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست

من اگر سایه‌ی خویشم ، یا رب
روح آواره‌ی من کیست ، کجاست ؟

فریدون مشیری

#فریدون_مشیری