به‌ساعت نگاه کردم ، حدود ده شب بود .از جام بلند شدم و‌فنجون...

به‌ساعت نگاه کردم  حدود ده شب بود از جام بلند شدم
به‌ساعت نگاه کردم ، حدود ده شب بود .از جام بلند شدم و‌فنجون های قهوه ای رو که چند روز روی میز مونده بودن جمع کردم .
در طی چند روز گذشته تموم کارهایی رو‌ که واسه پیدا کردن خودم بهم کمک میکنن انجام دادم.
بهترین عطرم رو زدم ، لباسی که دوست دارم پوشیدم،به اون خیابون همیشگی رفتم و زیر بارون پیاده روی کردم‌، بعد از اون به خونه برگشتم .
واسه خودم قهوه دم کردم ، آهنگ مورد علاقه م رو بارها گوش دادم و لا به لای کتاب ها و نوشته ها و مکتب های مختلف دنبال خودم گشتم.
اما هیچکدوم از اون ها دیگه کارایی گذشته رو نداشتن .حس ‌‌حالی که من دارم اسم خاصی نداره و تو ی هیچ مکتبی قرار نگرفته،حسیه بین تنهایی و بی کسی .راستش اگه میتونستم از این گم شدگی خلاص بشم ، بدون شک بی کسی رو انتخاب میکردم .
بی کسی خیلی صادقانه تره، اما تنهایی نه، تنهایی مدام فکرش میوفته به جونت که شاید کسی از راه برسه.

قهوه ی سرد آقای نویسنده ،، روزبه معین.

#برش_کتاب ##روزبه_معین #قهوه_سرد_آقای_نویسنده