"کلارا" سر او را پایین کشید و گونهاش را بوسید و به او لبخن...
"کلارا" سر او را پایین کشید و گونهاش را بوسید و به او لبخند زد. "پدروزگوندوگارسیا" دستش را بالا برد و روی گونهاش گذارد تا این بوسهی گذران را از گزند باد در امان دارد. اما لبخند نزد، چون غم بر وجودش چیره شده بود.
از کتابِ خانه اشباح
ایزابل آلنده
ترجمه: عبدالرحمن صدریه
از کتابِ خانه اشباح
ایزابل آلنده
ترجمه: عبدالرحمن صدریه