کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد
روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل به دکان
آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند
به او گفت : در این کاسه زهر است
مراقب باش که از آن نخوری
خیاط دکان را ترک کرد و کودک مقداری
پارچه فروخت و مقداری نان گرفت و
تمام عسل را خورد ، وقتی خیاط برگشت
سراغ پارچه را گرفت ، کودک گفت
اگر قول بدهی مرا نزنی
به تو راست خواهم گفت
کودک گفت : من غفلت و نادانی کردم و
دزد پارچه را دزدید و از ترس اینکه
مرا بزنی کاسه
زهر را خوردم تا بمیرم ولی تا حالا
زنده مانده ام ، حالا دیگر خود دانی
#عبید_زاکانی