بر آستان تو دل پایمال صد دردست

بر آستان تو دل پایمال صد دردست ببین که دست غمت بر
بر آستان تو دل پایمال صد دردست
ببین که دست غمت بر سرم چه آوردست

هوای باغ گل سرخ داشتیم و دریغ
که بلبلان همه زارند و برگ ها زردست

شب است و آینه خواب سپیده می بیند
بیا که روز خوش ما خیال پروردست

دهان غنچه فروبسته ماند در شب باغ
که صبح خنده گشا روی ازو نهان کردست

چه ها که بر سر ما رفت و کس نزد آهی
به مردمی که جهان سخت ناجوانمردست

به سوز دل نفسی آتشین بر آرای عشق
که سینه‌ها سیه از روزگار دم سردست

دلا منال و ببین هستی یگانه ی عشق
که آسمان و زمین با من و تو همدردست

ز خواب زلف سیاهت چه دم زنم که هنوز
خیال سایه پریشان ز فکر شبگردست

دست به جان نمی رسد تا به تو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش

قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را
گرد در امید تو چند به سر دوانمش

ایمنی از خروش من گر به جهان دراوفتد
فارغی از فغان من گر به فلک رسانمش

آه دریغ و آب چشم ار چه موافق منند
آتش عشق آن چنان نیست که وانشانمش

هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد
خون شد و دم به دم همی از مژه می‌چکانمش

عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش
جان منست لعل تو بو که به لب رسانمش

هوشگ ابتهاج (سایه)

#هوشنگ_ابتهاج #سایه