دردسرهای مستانه (11): زندگی مشترک یا معامله اقتصادی؟!

دردسرهای مستانه (11): زندگی مشترک یا معامله اقتصادی؟! در مسیر زندگی"، روایت های واقعی است که "عباس پازوکی، نویسنده و روان شناس" آنها را در قالب داستان هایی خواندنی برای عصر ایران نوشته است تا درس ها و عبرت هایشان چراغی باشد در مسیر زندگی همه کسانی که این روایت را دنبال می کنند.لازم به ذکر است که این داستان ها واقعی و برگرفته از روایت های مراجعین این روانشناس از زندگی پر فراز و فرودشان است و البته برای برخورداری از جذابیت های داستانی، جزئیاتی از سوی نویسنده به آنها اضافه شده است تا شکل داستان به خود بگیرد. منصور در راه منزل، به پیشنهاد دوستش مهدی فکر می کرد. خرید یک خانه ی ویلایی در شهرک غرب و سرگرم کردن مستانه به تکمیل کردن خانه و دیزاین و بقیه ی کارها، می توانست حسابی حواس مستانه را پرت و سرش را گرم کند. در این چند روزی که منصور برگشته بود، اصلا روابط گرمی میان او و همسرش شکل نگرفته بود. منصور صبح ها از منزل می زد بیرون و دنبال خانه می گشت، وقتی هم که بر می گشت، مستانه یک سلام سردی می کرد و می رفت به کار خودش سرگرم می شد. مستانه هم می دانست که بالاخره چند روز دیگر منصور باید برود و این رفتن، تمام ذهنش را مشغول کرده بود. بالاخره بعد از چند روز جست و جو، منصور خانه ی مورد علاقه اش را پیدا و معامله کرد. غروب وقتی به خانه برگشت با یک جعبه شیرینی و دسته گل به خانه آمد. همان که وارد خانه شد، به سمت اتاق مستانه رفت و دسته گل را به او داد. او را در آغوش کشید و بعد از نوازش موهایش به او گفت: می دونی که خیلی دوستت دارم. می دونم این چند وقت اذیت شدی. اما برات جبران می کنم. مستانه اما خیلی سرد خودش را از آغوش منصور بیرون کشید و روی تختش نشست و گفت: واقعا فکر می کنی مشکل من و تو با خرید یک دسته گل حل می شه؟ مناسبت این شیرینی چیه؟ حتما گفتی با دسته گل مشکل رو حل می کنم و بعدم می شینیم شیرینی آشتی مون رو می خوریم؟! منصور: اینقدر گوشت تلخ نباش، اینقدر تیکه ننداز. مستانه: منصور! من واقعا این طوری نمی تونم به این زندگی ادامه بدم. تو برای خودت سرگرمی های خودتو داری و اصلا فکر نمی کنی زن و بچه ی من در این تهران بزرگ و بی سرو ته دارن چه کار می کنن. امیدوارم بعدا جای گله ای نمونه. منصور: خوب بیایید یه مدت بریم آلمان. مستانه: اصلا. از اولشم می دونستی که شرط من تحصیل بوده و من نمی تونم درس و دانشگاهم رو رها کنم و بیام اونجا زندگی کنم. منصور: خوب تو که داری درستو می خونی، منم دارم کارمو می کنم. مشکل چیه؟ مستانه: مشکل اینه که ما فقط تو شناسنامه زن و شوهریم. شناسنامه هم فقط یک تکه کاغذه. چرا فکر می کنی ما واقعا زن و شوهریم؟ منصور: یعنی چی؟ اون تکه کاغذ، سنده. سند تعهد ما به هم. مستانه: به نظر من که هیچ ارزشی نداره. اصل، تعهد قلبی و زندگی زناشویی هست. وقتی که زندگی مشترکی وجود نداره، اون شناسنامه فقط سند فریب ما و مردم هست. یه سند دروغین. یه سند جعلی که الکی الکی می خواد بگه ما زن و شوهریم. اما نیستیم. هیچ نسبتی با هم نداریم. هر کدوممون یک جای دنیا داریم زندگی می کنم. منصور: حرف های جدید می زنی. مگه من تا حالا بهت خیانتی کردم که می گی شناسنامه تعهد قلبی نیست؟ مستانه: من اونجام؟ من می دونم؟ یعنی تو تمام 24 ساعت تمام روزهای هفته فقط داری کار می کنی؟ چرا فکر می کنی من خنگ و بی عقلم؟ منصور: اما من تا امروز دست از پا خطا نکردم. من آلمان زندگی می کنم به خاطر کارم و شرکتم و درگیری های کاری و مشغله ی ذهنی که دارم. مستانه: چرا ما باید زن و شوهر باشیم؟ خوب وقتی نمی تونیم با هم زندگی کنیم، چرا باید اسممون تو یک شناسنامه باشه؟ خوب این اسما رو هم از شناسنامه هامون پاک کنیم، مسخره بازیه این کار ما. منصور: اصلا توقع نداشتم یه روزی این جوری حرف بزنی. من برای همین زندگی و برای تو و دخترمون دارم کار می کنم، بعد تو حرف های عجیب و جدید می زنی. مستانه: حرف هام جدید نیست، خیلی وقته دارم بهش فکر می کنم. من واقعا نمی دونم تو داری آلمان چه کار می کنی. منصور: خوب معلومه، دارم شرکتم رو اداره می کنم. مستانه: به جز اداره ی شرکت دیگه چه کار می کنی؟ منصور: نمی فهمم منظورت رو. تو از چی ناراحتی. مستانه: من گفتم ناراحتم؟ فقط گفتم بچه نیستم و خنگ هم نیستم. بالاخره محاله که چیزی نباشه. مساله ی جدایی از منصور و زندگی مستقل برای مستانه هنوز تبدیل به یک تصمیم نشده بود، چون او بین ادامه ی زندگی فعلی با منصور و در عین حال بهره مندی از ثروت او و نیز زندگی مستقل و نداشتن چنین ثروتی، همچنان ترجیح می داد که از ثروت منصور استفاده کند. بنابراین هیچ وقت نمی توانست تصمیم بگیرد. فقط دغدغه های ذهنی و آرزوهایش را بلند می گفت. بدون اینکه قدمی برایش بردارد. او می خواست هم ثروت منصور را داشته باشد و هم نیازی های عاطفی و جنسی اش را تامین کند. اما چطور؟! منصور که مطمئن شد، مستانه هیچ تصمیم جدی ندارد و فقط سوالات ذهنی اش را بلند بلند مطرح می کند، صدایش را صاف کرد و با خنده گفت: حالا بی خیال این سوالات. برات یه خبر دارم. مستانه اما در برابر رفتار منصور باز هم هیچ واکنشی نشان نداد و خودش را به سوهان زدن ناخنش مشغول کرد. منصور دوباره گفت: نمی خوای بدونی این خبر مهم من چیه؟ مستانه با بی تفاوتی گفت: چیه؟ منصور: من خیلی فکر کردم و دیدم این خونه واقعا به درد تو و  نیلوفر نمی خوره. خونه ی به روزی نیست و امکاناتش قدیمی شده. مستانه: خوبه حداقل به خونه فکر می کنی. منصور: گوشت تلخ! من به خونه فکر نکردم، به راحتی تو و نیلوفر فکر کردم. مستانه: خب حالا! منصور: یه خونه مدرن و عالی خریدم تو شهرک غرب. امروز معاملش رو انجام دادم. یه جای عالی برای یه خونواده ی عالی مستانه: جداً؟ خونه خریدی؟ منصور: آره. مستانه: خوب ما نباید می دیدیم؟ نظر می دادیم؟ چه شکلیه، چی به چیه؟ منصور: اتفاقا خونه کامل نیست. خیلی از کاراش مونده، منم همین فکرو کردم، گفتم تکمیل و دیزاینش دست خودتو می بوسه. طبق سلیقه ی خودت کارا رو انجام بده. هر چند مستانه به ظاهر استقبال نکرده بود، اما ته دلش خوشحال بود. این را منصور هم متوجه شد و احساس کرد نقشه اش گرفته و مستانه را حالا حالاها دارد! فردای آن روز منصور، مستانه و نیلوفر به خانه ی جدید رفتند. یک خانه ی بزرگ با یک حیاط مشجر زیبا و استخر نیمه کاره. هنوز گچ و سیمان کف حیاط ریخته بود. دیوارها حتی گچ کاری هم نشده بودند. پله ها و سنگ کف کار گذاشته نشده بودند و خلاصه هنوز خیلی کار داشت تا خانه شود. مستانه با دین این وضعیت گفت: اینو خریدی؟ این که یه سال کاره! منصور: درسته، منتها تو باید بالا سرش وایستی یه خونه ی توپ بسازی. یه خونه ای که همه چیش طبق سلیقه ی تو باشه مستانه: مگه من بلدم؟ من چه می دونم چه کارایی باید کرد. تجربه ای ندارم. منصور: یکی می ذارم کنارت تو کارها بهت کمک کنه و راهنماییت کنه، اسمش مجیده از بچه های مورد اعتماد و کار درسته. اون راهنمایی می کنه فاز به فاز کارا چیه، تو هم طبق سلیقت انجام می دی. ظاهرا نقشه ی صلح منصور گرفته بود و دوباره لبخند بر لبان مستانه نقش بسته بود. کم کم روابط منصور و مستانه گرم می شد و با اینکه مستانه می دانست که همسرش چند روزی بیشتر مهمانش نیست، اما دلخوری هایش را کنار گذاشته بود. تصمیم گرفتند چند روز باقی مانده را به اتفاق سری به تفرش و خانواده هایشان بزنند. منصور اما موقع برگشتن، جوری با خانواده اش خداحافظی کرد که انگار قرار نیست به این زودی، آنها را ببیند. این چیزی بود که باعث نگرانی مستانه می شد. کلی با خودش فکر و خیال کرد و سرانجام در راه برگشت به منصور گفت: یه جوری با خونوادت خداحافظی کردی منصور! منصور: یعنی چی؟ چه جوری؟ مستانه: نمی دونم، یه جوری با مادرت حرف زدی، یه جوری بوسیدی، یه جوری نگاش می کردی. حسم اینجوری می گه فرق داشت. منصور: خوب منم آدمم، دلم تنگ می شه. مستانه: خوب مگه این بار چند وقت قراره بمونی؟ منصور: نمی دونم. مستانه: نمی دونی؟ یعنی چی؟ منصور: خوب واقعا نمی دونم. مستانه: تو دفعه های قبلی که می گفتی یه ماه میشد سه ماه، می گفتی سه ماه می شد هفت ماه. حالا این بار می گی نمی دونم؟ منصور چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد گفت: پروژه هایی که برداشتم کارای بزرگی هست. جوری نیست بتونم کارو رها کنم. باید بالا سر کارام باشم. مستانه: مثلا چقدر؟ منصور: نمی دونم واقعا چقدر. مستانه: مگه میشه ندونی؟ بالاخره یه تایمی بده. منصور: شاید یه سال. مستانه: یه سال؟ خدای من. پس داری میری که چند سال بعد بیای؟ منصور: نه تو میای، من میام. کارمو می گم طول می کشه. این بار اما مستانه به اندازه ی دفعه های قبل ناراحت نشد. حتی ظاهرش هم خیلی ناراحت نبود و انگار پذیرفته که شوهرش جوری کار می کند که مدتی نباشد. خیلی سریع پذیرفت و بحث کردن را خاتمه داد. حتی خود منصور هم تعجب کرد که چرا مستانه اینقدر سریع پذیرفت و بحث و جدلی نداشت. اما گذاشت به حساب اینکه حتما از خرید خانه ی جدید خوشحال است. دو سه روز بعد منصور با بدرقه ی مستانه از تهران رفت. این بار مستانه تا فرودگاه به بدرقه ی همسرش رفت و خیلی راحت با او خداحافظی کرد. روز خداحافظی هم بهترین لباس هایش را پوشید و عطر زد و کاملا مثل روزهای عادی و حتی خوش حال تر از روزهایی که منصور به ایران آمده بود. بعد از رساندن منصور به فرودگاه، مستانه گوشی را برداشت و پیامک فرستاد: سلام. منصور رفت. تو کجایی؟ ادامه دارد... قسمت های قبلی "دردسرهای مستانه": عصر ایران #دردسرهای_مستانه #عباس_پازوکی