در وصالت چرا بیاموزمدر فراقت چرا بیاموزمیا تو با

در وصالت چرا بیاموزمدر فراقت چرا بیاموزمیا تو با
در وصالت چرا بیاموزم
در فراقت چرا بیاموزم

یا تو با درد من بیامیزی
یا من از تو دوا بیاموزم

می گریزی ز من که نادانم
یا بیامیزی یا بیاموزم

پیش از این ناز و خشم می کردم
تا من از تو جدا بیاموزم

چون خدا با تو است در شب و روز
بعد از این از خدا بیاموزم

در فراقت سزای خود دیدم
چون بدیدم سزا بیاموزم

خاک پای تو را بدست آرم
تا از او کیمیا بیاموزم

آفتاب تو را شوم ذره
معنی والضعی بیاموزم

کهربای تو را شوم کاهی
جذبه کهربا بیاموزم

از دو عالم دو دیده بر دوزم
این من از مصطفی بیاموزم

سر مازاغ و ماطغی را من
جز از او از کجا بیاموزم

در هوایش طواف سازم تا
چون فلک در هوا بیاموزم

بند هستی فروگشادم تا
همچو مه بی قبا بیاموزم

همچو ماهی زره ز خود سازم
تا به بحر آشنا بیاموزم

همچو دل خون خورم که تا چون دل
سیر بی دست و پا بیاموزم

در وفا نیست کس تمام استاد
پس وفا از وفا بیاموزم

ختمش این شد که خوش لقای منی
از تو خوش خوش لقا بیاموزم


غزل ۱۷۵٨ :
کلیات شمس تبریزی
مولانا جلال الدین محمد بلخی

#مولوی #مولانا