این سن برای من خیلی زیاد است؛ باید بی خیال شن...

این سن برای من خیلی زیاد است؛ باید بی خیال شناسنا
این سن
برای من خیلی زیاد است؛

باید بی خیال شناسنامه ام شوم!
و نگذارم که عمر برباد رفته ام اینهمه
گردوخاک به پاکند!

هنوز پراز شیطنت های سركوب شده ام؛

دستهایم
پراز خواسته هایی است که اجابت نشده اند!

نوجوانی را میانبر زده ام،

جوانی هم به سرعت نور از من دور شد...

هر طور شده باید
تاریخ رفتنم را چند دهه به عقب بیندازم،

هنوز به اندازه کافی
به عزیزانم نگفته ام دوستشان دارم؛

تازه از بند افکار پوسیده رها شده ام؛

تازه ترس هایم را ترسانده ام!

و زیاد نمی گذرد که دریچه ی ذهنم را
به روی تمام روشنی هایی که
مرا شاد و آزاد می کنند، باز گذاشته ام.

نه! این سن با احساس من خیلی فاصله دارد،
باید عددهای شناسنامه ام را به هم بریزم،
و افکارو احساساتم را نو نوار کنم!

من از روزگار سهمم را نگرفته ام...

باید بار سنگین سن و سالم را
زمین بگذارم و راه بیفتم؛ من هنوز در ابتدای زندگی کردنم...!