داستان ما تا یک جایی عشقی با شکوه بود، از یک ج...

داستان ما تا یک جایی عشقی با شکوه بود، از یک جایی
داستان ما تا یک جایی عشقی با شکوه بود، از یک جایی، شاید یک دیروقت شب در یکی از کافه های خلوت شهر، یا همان لحظه که من چشمانت را به واقعیت وجود و حضور ما در کنار یکدیگر باز کردم، یا همان باری که یکی موذیانه زیر گوشت زمزمه کرد که این عشق مسموم است، یا آن روزی که در قبال حرفهای دیگران توان جنگیدن برای من را دیگر نداشتی ، یا آن ساعتی که به این نتیجه رسیدی که نیاز تو چیزی فراتر از این رابطه است، از همان لحظه همه چیز برایت جور دیگری شد.

به گمانم همه اینها اقتضای سن باشد یا شاید هم رسم روزگار. اینکه یکی را داری ولی چیزهای بیشتری می خواهی. اینکه نمی دانی کافی یعنی چه؟ که به هیجانات درونی و هوس های جسته و گریخته و شیطنت های گاه بیگاهت چه موقع باید بگویی بس است، چه موقع باید بایستی و به خودت و به همه دنیا بگویی که من همین گونه خوشبختم. کنار همین آدمی که می بینید. که این عشق بی انتها، این قلب مهربان، این دوست داشتن بی بدیل، مرا تا آخر عمرم کفایت می کند.

شاید هم باید اول از خودمان سوال کنیم ما که هستیم و از زندگی و از آدم زندگی مان چه می خواهیم؟

#نیکی_فیروزکوهی

راس ساعت هیچ