نگارا ، بیتو برگ جان ندارم سر کفر و غم ایمان ندارم به ام...
نگارا ، بیتو برگ جان ندارم
سر کفر و غم ایمان ندارم
به امید خیالت میدهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
مرا گفتی که : فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم
دلم دربند زلف توست ، ورنه
سر سودای بیپایان ندارم
نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف ، سر زندان ندارم
غمت هر لحظه جان میخواهد از من
چه انصاف است ؟ چندین جان ندارم
خیالت با دل من دوش میگفت
که : این درد تو را درمان ندارم
لب شیرین تو گفتا : ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم
وگر لطف خیال تو باشد
" عراقی " را چنین حیران ندارم
#عراقی
سر کفر و غم ایمان ندارم
به امید خیالت میدهم جان
وگرنه طاقت هجران ندارم
مرا گفتی که : فردا روز وصل است
امید زیستن چندان ندارم
دلم دربند زلف توست ، ورنه
سر سودای بیپایان ندارم
نیاید جز خیالت در دل من
بخر یوسف ، سر زندان ندارم
غمت هر لحظه جان میخواهد از من
چه انصاف است ؟ چندین جان ندارم
خیالت با دل من دوش میگفت
که : این درد تو را درمان ندارم
لب شیرین تو گفتا : ز من پرس
که من با تو بگویم کان ندارم
وگر لطف خیال تو باشد
" عراقی " را چنین حیران ندارم
#عراقی