و رفت تا لب هیچ! و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشی...

و رفت تا لب هیچ و پشت حوصله‌ی نورها دراز کشید، و
و رفت تا لب هیچ!
و پشت حوصله‌ی نورها
دراز کشید،
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم...

#سهراب_سپهری


دوست



بزرگ بود

و از اهالی امروز بود

و با تمام افق های باز نسبت داشت

ولحن آب و زمین را چه خوب می فهمید.



صداش

به شکل حُزن پریشان واقعیت بود.

و پلک هاش

مسیر نبض عناصر را

به ما نشان داد.

و دست هاش

هوای صاف سخاوت را

ورق زد

و مهربانی را

به سمت ما کوچاند.



به شکل خلوت خود بود

و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را

برای آینه تفسیر کرد.

و او به شیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود.

و او به سبک درخت

میان عافیت نور منتشر می شد.

همیشه کودکی باد را صدا می کرد.

همیشه رشته ی صحبت را

به چفت آب گره می زد.

برای ما، یک شب

سجود سبز محبت را

چنان صریح ادا کرد

که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم

و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم.



و بارها دیدیم

که با چقدر سبد

برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت.



ولی نشد

که روبروی وضوح کبوتران بنشیند

و رفت تا لب هیچ

و پشت حوصله ی نورها دراز کشید

و هیچ فکر نکرد

که ما میان پریشانی تلفظ درها

برای خوردن یک سیب

چقدر تنها ماندیم.