سیزده بهدر فرخنده باد... یک مشت دانهی گندم،...
سیزده بهدر فرخنده باد...
یک مشت دانهی گندم، توی پارچهای نمناک خیس خوردند؛
جوانه زدند و سبز شدند.
کمی که بالا آمدند دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایهی سکه و سیب شدند.
بشقاب سبزه آبروی سفرهی هفت سین بود.
دانههای گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندمزارهای طلایی
آن ها به پایان قصه فکر می کردند؛
به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را میچیند.
نان شدن بزرگترین آرزوی هر دانه گندم بود.
اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ، پایان دانههای گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستی دانههای گندم را از مزرعهی کوچکشان جدا کرد.
رویای نان و گندم تکه تکه شد.
و این آخر قصه بود.
دانه ها دلخور بودند، از قصهای که خدا برایشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: این قصهای نبود که دوستش داشتیم
این قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصهی شما کوتاه بود، اما ناتمام نبود.
قصهی شما، قصهی جوانه زدن بود و روییدن؛
قصهی سبزی، قصهای که برای فهمیدنش عمری باید زیست
قصهی شما، قصهی زندگی بود و کوتاهی اش، رسالتتان گفتن همین بود.
خدا گفت: قصهی شما اگر چه نان نداشت،
اما زیبا بود به زیبایی نان.
#نوروز #نوروز_99 #سیزده_بدر
یک مشت دانهی گندم، توی پارچهای نمناک خیس خوردند؛
جوانه زدند و سبز شدند.
کمی که بالا آمدند دورشان را روبانی قرمز گرفت و همسایهی سکه و سیب شدند.
بشقاب سبزه آبروی سفرهی هفت سین بود.
دانههای گندم خوشحال بودند و خیالشان پر بود از رقص گندمزارهای طلایی
آن ها به پایان قصه فکر می کردند؛
به قرص نانی در سفره و اشتیاق دستی که آن را میچیند.
نان شدن بزرگترین آرزوی هر دانه گندم بود.
اما برگهای تقویم تند و تند ورق خورد و سیزدهمین برگ، پایان دانههای گندم بود.
روبان قرمز پاره شد و دستی دانههای گندم را از مزرعهی کوچکشان جدا کرد.
رویای نان و گندم تکه تکه شد.
و این آخر قصه بود.
دانه ها دلخور بودند، از قصهای که خدا برایشان نوشته بود.
پس به خدا گفتند: این قصهای نبود که دوستش داشتیم
این قصه ناتمام است و نان ندارد.
خدا گفت: قصهی شما کوتاه بود، اما ناتمام نبود.
قصهی شما، قصهی جوانه زدن بود و روییدن؛
قصهی سبزی، قصهای که برای فهمیدنش عمری باید زیست
قصهی شما، قصهی زندگی بود و کوتاهی اش، رسالتتان گفتن همین بود.
خدا گفت: قصهی شما اگر چه نان نداشت،
اما زیبا بود به زیبایی نان.
#نوروز #نوروز_99 #سیزده_بدر