تصویر مولانا در شعر یک شاعر معاصر

تصویر مولانا در شعر یک شاعر معاصر
تصویر مولانا در شعر یک شاعر معاصر

هست مولانا جهان بینی بزرگ
در نگنجد عشق در علم سترگ
او زاستدالیون برتر بود
چون کلام عشق از او خوشتر بود
بیکران باشد ره عرفان او
شعر او فرع است، اصل است راه او
رمز گشایی کرده از اسرار عشق
عاشقان را رهنمون بر دار عشق
منطق و دانش به نزدش ناتوان
او ز عشق گوید سخن با مردمان
گر تو می خواهی شناسی حال او
رو ره عرفان گزین در باب او
جوهر عرفان ز عشق و عاشقی است
جملگی در بحر عشق سر گشتگی است
نزد عارف حق امانت داده است
زین امانت بس هنرها زاده است
مبداء هستی همین عشق بوده است
رمز پیدایش به گیتی بوده است
عشقْ سالک را رساند به کمال
آن همه زیبایی و فر و جلال
ریشه عرفان همان عشق است بدان
که ز علم و فلسفه گشته عیان
عشق عرفانی کشد سوی شهود
عارفان یابند چنین راز وجود
عشق کلید حس و درک عارفان
زانکه عرفان عشق باشد بیگمان
زانکه افلاطون دو عشق را دیده است
در "ضیافت" این دو عشق نامیده است
اولی ولد اورانوس عشق پاک
دومی بنت دیونه عشق خاک
وان دگر عشق حقیقی و مجاز
که ادیبش گفته با صد رمز و راز
نام افلاطون بود فیلسوف عشق
مکتب عرفان همه عشق است و عشق
درس مولانا همه عرفان و عشق
چون همه دنیا بود ماوای عشق
عشق مولانا فقط یک قسم بود
چون حقیقت عشق او را تار و پود
عشق عرفانی عروج آدمی است
اینچنین عشقی نه درس خواندنی است
در جدال اهل علم با فلسفه
حس و عقلند در تعارض یک تنه
در میان این تقابل عارفان
راه سوم را گشودند بر جهان
این ره سوم همانا عاشقی است
این همان رستن ز قید و بندگی است
فلسفه را گفته اند عشق خِرَد
علم با احساس به منزل ره برد
این همان عشق است به دور از سفسطه
می دهد معنا به علم و فلسفه
در متون مثنوی معنوی
عقل و دل در سازش و در آشتی
عقل مولانا همان جزء است و کل
عقل جزیی خام و پخته عقل کل
عقل جزیی ناقص و روز مرگی ست
عقل کلی مایه ی پایندگی ست
عقل کلی خود مراد مثنوی است
این همان اسباب عرفان غنی است
عاجز است دانش ز درک معنوی
زانکه عرفان از تعلق ها بری
غایت انسان ز استدراک عشق
وحدت خالق بود از راه عشق
علم نیکوست گر ترا یاری کند
با تهذب خویشتنداری کند
گر کند کبر و غرورت را فزون
آن نه علم است جهل باشد واژگون
گرچه از تعریف عشق ما عاجزیم
لیک بر ادراک آن ما قادریم
عشق بی شهوت به زیبایی جمال
رهنمای ما بود سوی کمال
دل مبند بر ظاهر عاریتی
کشف کن آن غایت ماهیتی
عشق مولانا همه آزادگی
نه شود بنده نه گیرد بنده ای
نه اسیر کس شود از بهر زر
نه امیر بندگان خوبتر
حق همی بخشیده عشق بر سالکان
تا رهد عارف ز زندان جهان
عشق جهان را مبداء پیدایش است
عارفان را موجب آرامش است
شاه اکسیر هزاران کیمیا
دیو را حوری، گدایان اغنیا
ای بسا ممکن شود امر محال
عشق همه زشتی برد سوی جمال
عاشقان را عشق ورزی بی گمان
هم به لطف و قهر معشوق توامان
ما همه صیدیم و صیاد است عشق
علم صورت هست و بنیاد است عشق
رنج عاشق جملگی لذت بود
سیلی کودک که از مادر خورد
عشق همان برخاستن از خویشتن
بر درخت معرفت آویختن
ای خوشا مردن ز عشق راستین
سر بر آوردن دوباره از زمین
این درخت است سدرة المنتهی
فرع آن است در زمین، اصل در سما
عشق مولانا بود بی انتها
از ازل بوده، بود اصل بقا
عشق، جواد، هرگز نمی گردد تمام
پس سخن کوتاه سازم والسلام


جواد بنایی

#مولانا