به جان تو پس گردن نخاری - دیوان شمس - غزلیات - غزل 2692
به جان تو پس گردن نخاری
نگویی میروم عذری نیاری
بسازی با دو سه مسکین بیدل
اگر چه بیدلان بسیار داری
نگویی کار دارم در پی کار
چه باشی بسته تو خاوندگاری
تو گویی میروم رنجور دارم
نه رنجوران ما را میگذاری
ز ما رنجورتر آخر کی باشد
که در چشمت نیاییم از نزاری
خوری سوگند که فردا بیایم
چه دامن گیردت سوگند خواری
تو با سوگند کاری پختهای سر
که بر اسرار پنهانی سواری
تو ماهی ما شبیم از ما بمگریز
که بیمه شب بود دلگیر و تاری
تو آبی ما مثال کشت تشنه
مگرد از ما که آب خوشگواری
بپاش ای جان درویشان صادق
چه باشد گر چنین تخمی بکاری
چه درویشان که هر یک گنج ملکند
که شاهان راست ز ایشان شرمساری
به تو درویش و با غیر تو سلطان
ز تو دارند تاج شهریاری
که مه درویش باشد پیش خورشید
کند بر اختران مه شهسواری
منم نای تو معذورم در این بانگ
که بر من هر دمی دم میگماری
همه دمهای این عالم شمردهست
تو ای دم چه دمی که بیشماری