آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است یکی گفت ...

آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن اس
آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است
یکی گفت که اینجا چیزی را فراموش کرده ام.

خداوندگار فرمود که در عالم یک چیز است که ان را فراموش کردنی نیست .اگر جمله چیز ها را فراموش کنی و آن را فراموش نکنی ، باک نیست و اگر جمله را به یاد داری وفراموش نکنی و آن را فراموش نکنی و آن را فراموش کنی و هیچ نکرده باشی . همچنان که پادشاهی تو را به ده فرستاد،برای کاری معیین، تو رفتی و صد کار دیگر گزاردی ،چون آن کار را که برای آن رفته بودی نگزاردی ،چنان است که هیچ نگزاردی و پس آدمی در این عالم برای کاری آمده است و مقصود آن است . چون آن نمیگزارد ،پس هیچ نکرده است .

آز آدمی آن کار می آید که نه از آسمان ها می آید و نه از زمین ها می آید و نه از کوه ها . چون آن کار بکند ، ظلومی و جهولی از او نفی شود . اگر تو گویی که ((اگر آن کار نمیکنم چندین کار از من می آید))آدمی را برای آن کارهای دیگر نیافریده اند ،همچنان باشد که تو شمشیر پولاد هندی بی قسمتی که آن در خزاین ملوک یابند اورده باشی و ساطور گوشت گندیده کرده –که (( من این تیغ را معطل نمیدارم،به وی چندین مصلحت به جای میآوذم.))

آمدیم بهانه می آوری که من خود را برای کار های عالی صرف میکنم ،علوم فقه و حکمت و منطق و نجوم و طب و غیره تحصیل میکنم.آخر این همه برای تو است :اگر فقه است، برای آن است تا کسی از دست نان نرباید و جامهات را نکند و تو را نکشد ،تا تو به سلامت باشی ،و اگر نجوم است ،احوال فلک و تاثیر آن در زمین ، از ارزانی و گرانی و امن و خوف،همه متعلق به احوال تو دارد ،هم برای توست ، واگر استاره است، از سعد و نحس به طالع تو تعلق دارد،هم برای توست .چون تامل کنی ،اصل تو باشی و اینها همه فرع تو چون فرع تو را چنیدن تفاصیل و عجایب و احوال ها و عالم های بوالعجب بی نهایت باشد،بنگر که تو را که اصلی چه احوال ها باشد .

تو را غیر این غذای خواب و خور ،غذای دیگر است . در این عالم ، آن غذا را فراموش کرده ای و به این مشغول شده ای و شب و روز تن را می پروری .آخر ،این تن اسب توست و این عالم آخور اوست و غذای اسب غذای سوار نباشد. او را به سر خود، خواب و خوری ست و تنعمی ست. اما سبب آن که که حیوانی و بهیمی بر تو غالب شده است،تو بر سر اسب در آخور مانده ای و در صف شاهان و امیران بقا مقام نداری.دلت انجاست ،اما چون تن غالبست حکم تن گرفته ای و اسیر او مانده ای . همچنان که مجنون قصد دیار لیلی داشت . اشتر را آن طرف میراند،تا هوش با او بود . چون لحظه ای مستغرق لیلی می گشت و خود را و اشتر را فراموش میکرد،اشتر را در ده بچه ای بود ،فرصت می یافت ،باز میگشت و به ده میرسید. و چون مجنون به خود می آمد ،دو روزه راه بازگشته بود . همچنین 3ماه در راه بماند. عاقبت ،افغان کرد که ((این اشتر بلای من است ))از اشتر فرو جست و روان شد.

مقالات مولانا (فیه ما فیه )

#مولوی #مولانا #فیه_ما_فیه