نواختن معشوق عاشق بیهوش را تا به هوش باز آید - میکشید از بیهشیاش در بیان - مولوی - مثنوی معنوی - دفتر سوم - بخش 225
میکشید از بیهشیاش در بیان
اندک اندک از کرم صدر جهان
بانگ زد در گوش او شه کای گدا
زر نثار آوردمت دامن گشا
جان تو کاندر فراقم میطپید
چونک زنهارش رسیدم چون رمید
ای بدیده در فراقم گرم و سرد
با خود آ از بیخودی و باز گرد
مرغ خانه اشتری را بی خرد
رسم مهمانش به خانه میبرد
چون به خانه مرغ اشتر پا نهاد
خانه ویران گشت و سقف اندر فتاد
خانهٔ مرغست هوش و عقل ما
هوش صالح طالب ناقهٔ خدا
ناقه چون سر کرد در آب و گلش
نه گل آنجا ماند نه جان و دلش
کرد فضل عشق انسان را فضول
زین فزونجویی ظلومست و جهول
جاهلست و اندرین مشکل شکار
میکشد خرگوش شیری در کنار
کی کنار اندر کشیدی شیر را
گر بدانستی و دیدی شیر را
ظالمست او بر خود و بر جان خود
ظلم بین کز عدلها گو میبرد
جهل او مر علمها را اوستاد
ظلم او مر عدلها را شد رشاد
دست او بگرفت کین رفته دمش
آنگهی آید که من دم بخشمش
چون به من زنده شود این مردهتن
جان من باشد که رو آرد به من
من کنم او را ازین جان محتشم
جان که من بخشم ببیند بخششم
جان نامحرم نبیند روی دوست
جز همان جان کاصل او از کوی اوست
در دمم قصابوار این دوست را
تا هلد آن مغز نغزش پوست را
گفت ای جان رمیده از بلا
وصل ما را در گشادیم الصلا
ای خود ما بیخودی و مستیات
ای ز هست ما هماره هستیات
با تو بی لب این زمان من نو بنو
رازهای کهنه گویم میشنو
زانک آن لبها ازین دم میرمد
بر لب جوی نهان بر میدمد
گوش بیگوشی درین دم بر گشا
بهر راز یفعل الله ما یشا
چون صلای وصل بشنیدن گرفت
اندک اندک مرده جنبیدن گرفت
نه کم از خاکست کز عشوهٔ صبا
سبز پوشد سر بر آرد از فنا
کم ز آب نطفه نبود کز خطاب
یوسفان زایند رخ چون آفتاب
کم ز بادی نیست شد از امر کن
در رحم طاوس و مرغ خوشسخن
کم ز کوه سنگ نبود کز ولاد
ناقهای کان ناقه ناقه زاد زاد
زین همه بگذر نه آن مایهٔ عدم
عالمی زاد و بزاید دم بدم
بر جهید و بر طپید و شاد شاد
یک دو چرخی زد سجود اندر فتاد