پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود - پس آگاهی آمد به اسفندیار - بخش 218

پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود - پس آگاهی آمد به اسفندیار - بخش 218

پس آگاهی آمد به اسفندیار

که کشته شد آن شاه نیزه گزار

پدرت از غم او بکاهد همی

کنون کین او خواست خواهد همی

همی گوید آنکس کجاکین اوی

بخواهد نهد پیش دشمنش روی

مر او را دهم دخترم را همای

وکرد ایزدش را برین بر گوای

کی نامور دست بر دست زد

بنالید ازان روزگاران بد

همه ساله زین روز ترسیدمی

چو او را به رزم اندرون دیدمی

دریغا سوارا گوا مهترا

که بختش جدا کرد تاج از سرا

که کشت آن سیه پیل نستوه را

که کند از زمین آهنین کوه را

درفش و سرلشکر و جای خویش

برادرش را داد و خود رفت پیش

به قلب اندر آمد به جای زریر

به صف اندر استاد چون نره شیر

به پیش اندر آمد میان را ببست

گرفت آن درفش همایون به دست

برادرش بد پنج دانسته راه

همه از در تاج و همتای شاه

همه ایستادند در پیش اوی

که لشکر شکستن بدی کیش اوی

به آزادگان گفت پیش سپاه

که ای نامداران و گردان شاه

نگر تا چه گویم یکی بشنوید

به دین خدای جهان بگروید

نگر تا نترسید از مرگ و چیز

که کس بی‌زمانه نمردست نیز

کرا کشت خواهد همی روزگار

چه نیکوتر از مرگ در کارزار

بدانید یکسر که روزیست این

که کافر پدید آید از پاک دین

شما از پس پشتها منگرید

مجویید فریاد و سر مشمرید

نگر تا نبینید بگریختن

نگر تا نترسید ز آویختن

سر نیزه‌ها را به رزم افگنید

زمانی بکوشید و مردی کنید

بدین اندرون بود اسفندیار

که بانگ پدرش آمد از کوهسار

که این نامداران و گردان من

همه مر مرا چون تن و جان من

مترسید از نیزه و گرز و تیغ

که از بخش‌مان نیست روی گریغ

به دین خدا ای گو اسفندیار

به جان زریر آن نبرده سوار

که آید فرود او کنون در بهشت

که من سوی لهراسپ نامه نوشت

پذیرفتم اندرز آن شاه پیر

که گر بخت نیکم بود دستگیر

که چون بازگردم ازین رزمگاه

به اسفندیارم دهم تاج و گاه

سپه را همه پیش رفتن دهم

ورا خسروی تاج بر سر نهم

چنانچون پدر داد شاهی مرا

دهم همچنان پادشاهی ورا