در راه خدا از دادن قرص نانی هم دریغ می کنیم

داستان کوتاه در راه خدا از دادن قرص نانی هم دریغ می کنیم مرد نانوایی بود که آرزوی دیدن شِبلی را داشت. روزی مرد ژنده پوشی به در نانوایی آمد و قرص نانی برداشت و گفت که پولی ندارد. نانوا، نان را از او گرفت و او را بیرون کرد. شخصی به او گفت مگر نمیدانی که او شِبلی بود؟ آن مرد بسیار ناراحت شد و به دنبال شِبلی رفته و از او معذرت خواهی کرد و او را برای شام دعوت نمود و بسیار تهیه و تدارک دید و مهمانان زیادی را به افتخار شِبلی دعوت کرد. بعد از صرف شام، یکی از شِبلی پرسید که بدترین بنده خدا کیست؟ شِبلی گفت همین صاحب خانه!!! مهمان ها بسیار تعجب کردند و دلیل را جویا شدند. شِبلی گفت در راه شِبلی صدها سکه خرج می کند اما در راه خدا از دادن قرص نانی هم دریغ می کند.