داستان از هوش رفتن مرد دباغ در بازار عطاری

روزی مردی از بازار عطرفروشان می‌گذشت، ناگهان بر زمین افتادو بیهوش شد.مردم دور او جمع شدند و هر کسی چیزی می‌گفت،همه برای درمان اوتلاش می‌کردند.یکی نبض او را می‌گرفت یکی دستش را می‌مالید یکی کاه گِلِ تر جلو بینی او می‌گرفت، یکی لباس او را در می‌آورد تا حالش بهتر شود. دیگری گلاب بر صورت آن مرد بیهوش می‌پاشید و یکی دیگر عودو عنبر می‌سوزاند.اما این درمانها هیچ سودی نداشت.همه درمانده بودند تا اینکه خانواده‌اش باخبر شدند آن مرد برادر دانا و زیرکی داشت او فهمید که چرا برادرش دربازار عطاران بیهوش شده است،با خود گفت:من درد او را می‌دانم، برادرم دباغ است و کارش پاک کردن پوست حیوانات از مدفوع و کثافات است او به بوی بدعادت کرده ولایه‌های مغزش پراز بوی سرگین ومدفوع است کمی سرگین بدبوی سگ برداشت و درآستینش پنهان کردو باعجله به بازار آمد.وکنار برادرش نشست وسرش راکنار گوش او آورد بگونه‌ای که می‌خواهد رازی با برادرش بگوید و با زیرکی طوری که مردم نبینند آن مدفوع بد بوی را جلو بینی برادر گرفت. زیرا داروی مغز بدبوی او همین بود. چند لحظه گذشت و مرد دباغ بهوش آمد. هر کس به بوی گند زشتی ها عادت کنه تحمل بوی زیبایی ها رو نخواهد داشت.