بر هرگلی دمیده ست افسون آرزوبی بوی شکسته رنگی رنگ پریده بوئ...

بر هرگلی دمیده ست افسون آرزوبی بوی شکسته رنگی رنگ
بر هرگلی دمیده ست افسون آرزوبی
بوی شکسته رنگی رنگ پریده بوئی
ناموس ناتوانی افتاده بر سر هم
رنگ شکسته دارد بر ششجهت غلوئی
سازی که چینی دل ناز ترنمش داشت
روشن شد آخر کار از پرده تار موئی
درکاروان هستی یک جنس نیستی بود
زین چار سو گزیدیم دکان چارسوئی
تدبیر خانمانت در عشق خنده دارد
کشتی شکسته آنگه غمخواری سبوئی
از هر سری درین بحر ناز حباب گل کرد
مست شناست اینجا بیمغزی کدوئی
تا چشم باز کردیم با تو چه ساز کردیم
بر ما چو نی ستم کرد آوازی و گلوئی
چون گرد باد زین دشت صد نخل بی ثمر رست
ما نیزکرده باشیم بی پا و سر نموئی
جوش و خروش عشقیم زیر و بم هوس چیست
هر پشه در طنینش دارد نهنگ هوئی
هستی همان عدم بود، نی کیفی و نه کم بود
در هر لب و دهانی من داشته ست اوئی
در معبدی که پاکان از شرم آب گشتند
ما را نخواست غفلت تر دامن وضوئی
چون شمع تا رسیدیم در بزمگاه قسمت
یاران نشاط بردند ما داغ شعله خوئی
دل بر چه داغ مالیم سر بر چه سنگ سائیم
ما را نمی دهد بار آئینه پیش روئی
بیدل گذشت خلقی ماْیوس تشنه کامی
غیر از نفس درین باغ آبی نداشت جوئی