خُلاصه ای ازداستان منصور حلّاج و شبلی : پس حسین را ببُردند...

خُلاصه ای ازداستان منصور حلّاج و شبلی  پس حسین را
خُلاصه ای ازداستان منصور حلّاج و شبلی :

پس حسین را ببُردند تا بردار کُنند صد هزار آدمی گِرد آمدند ، درویشی درآن میان پُرسید که عشق چیست ؟ گفت : امروز ، فردا وپس فرداببینی !

آن روز بکُشتند ودیگر روز بسوختند وسوّم روز بر باد دادند، یعنی عشق اینست.

پس درراه که میرفت می خرامید دست اندازان وعیّاروار میرفت باسیزده بندِ گران

گفتند این خرامیدن چیست ؟ گفت : زیرا به قُربانگاه میروم.

چون بزیرِ دارش بُردند بوسه ای بردار زد وپا برنردبان نهاد. گفتند : حال چیست ؟

گفت معراجِ مردان سرِ داراست.

پس جماعتِ مُریدان گفتند: چه گوئی در حقّ ما که مُریدانیم و اینها که مُنکرند و تُرا سنگ خواهند زد ؟

گفت : ایشان را دو ثواب است و شُما را یکی ، از آن که شما را-

بمن حُسنِ ظنّی بیش نیست و ایشان از قُوّتِ توحید ، به صلابتِ شریعت می جُنبند و توحید در شرع اصل بُوَد و حُسنِ ظن فرع.

هرکس سنگی می انداخت ، شبلی را گلی انداخت ، حُسینِ منصور آهی کرد . گفتند: از این همه سنگ هیچ آهی نکردی ، از گلی آه کردن چه معنی است ، گفت :

از آن که آنها نمی دانند ، معذُرند ، از او سختم می آید که او می داند که نمی باید انداخت.

تذکرة الاولیا

#تذکرة_الاولیا