داستان کوتاهي از دفتر چهارم مثنوي معنوي که خوندنش خالي از ل...

داستان کوتاهي از دفتر چهارم مثنوي معنوي که خوندنش
داستان کوتاهي از دفتر چهارم مثنوي معنوي که خوندنش خالي از لطف نيست؛ضمن اينکه مثل تمام داستانهاي ديگه مثنوي دربرگيرنده ي نکات و لطايف آموزنده ست.

آن يكي مرغي گرفت از مكر و دام
مرغ او را گفت اي خواجه ي هُمام
تو بسي گاوان و ميشان خورده ‌اي
تو بسي اشتر به قربان كرده ‌اي
تو نگشتي سير زآنها در زمن
هم نگردي سير از اجزاي من
هل مرا تا كه سه پندت بر دهم
تا بداني زيركم يا ابلهم
اوّلِ آن پند هم در دستِ تو
ثانيش بر بام كهگل بَستِ تو
وآن سِوُم پندت دهم من بر درخت
كه ازين سه پند گردي نيكبخت
آنچ بر دستست اينست آن سُخُن
كه مُحالي را ز كس باور مكن
بر كفش چون گفت اول پندِ زفت
گشت آزاد و بر آن ديوار رفت
گفت ديگر بر گذشته غم مخور
چون ز تو بگذشت زان حسرت مبر
بعد از آن گفتش كه در جسمم كتيم
ده دِرَمْ سنگست يك دُرِّ يتيم
دولتِ تو بختِ فرزندانِ تو
بود آن گوهر به حقِّ جانِ تو
فوت كردي دُر كه روزي ‌ات نبود
كه نباشد مثلِ آن دُر در وجود
آنچنان كه وقتِ زادن حامله
ناله دارد خواجه شد در غُلْغُله
مرغ گفتش ني نصيحت كردمت
كه مبادا بر گذشته ي دي غمت
چون گذشت و رفت غم چون مي‌خوري
يا نكردي فهم پندم يا كَري
وان دوم پندت بگفتم كز ضلال
هيچ تو باور مكن قولِ مُحال
من نيَم خود سه دِرَم سنگ اي اسد
ده درمسنگ اندرونم چون بُوَد؟
خواجه باز آمد به خود گفتا كه هين
باز گو آن پند خوب سِيومين
گفت آري خوش عمل كردي بدان
تا بگويم پند ِثالث رايگان!
پند گفتن با جَهولِ خوابناك
تخم افكندن بُوَد در شوره خاك
چاكِ حُمْق و جهل نَپْذيرد رَفو
تخمِ حكمت كم دِهَش اي پندْگو

#مولانا #مولوی #مثنوی_معنوی