از اين ستون به اون ستون فرجه
مردی گناهکار در آستانه ی دار زدن بود .
او به فرماندار شهر گفت : واپسین
خواسته ی مرا برآورده کنید .
به من مهلت دهید بروم از مادرم که
در شهر دوردستی است خداحافظی کنم .
من قول می دهم بازگردم .
فرماندار و مردمان با شگفتی و
ریشخند بدو نگریست .
با این حال فرماندار به مردمان تماشاگر
گفت : چه کسی ضمانت این مرد را می کند؟
ولی کسی را یارای ضمانت نبود .
مرد گناهکار با خواری و زاری گفت :
ای مردم شما می دانید كه من در این
شهر بیگانه ام و آشنایی ندارم.
یک نفر برای خشنودی خدای ضامن
شود تا من بروم با مادرم بدرود گویم
و بازگردم .
ناگه یکی از میان مردمان گفت :
من ضامن می شوم . اگر نیامد به
جای او مرا بكشید .
فرماندار شهر در میان ناباوری همگان پذیرفت.
ضامن را زندانی كردند و مرد محكوم
از چنگال مرگ گریخت . روز موعود
رسید و محكوم نیامد.
ضامن را به ستون بستند تا دارش
بزنند، مرد ضامن درخواست كرد:
مرا از این ستون ببرید و به
آن ستون ببندید . گفتند: چرا ؟
گفت: از این ستون به آن ستون فرج است . پذیرفتند و او را بردند به ستون دیگر
بستند که در این میان مرد محکوم
فریاد زنان بازگشت.
محكوم از راه رسید ضامن را رهایی
داد و ریسمان مرگ را به گردن خود انداخت.
فرماندار با دیدن این وفای به پیمان ،
مرد گنهکار محکوم به اعدام را بخشید
و ضامن نیز با از این ستون به آن ستون
رفتن از مرگ رهایی یافت .
از آن پس به کسی که گرفتاری بزرگی
برایش پیش بیاید وناامید شود می گویند :
از این ستون به آن ستون فرج است .یعنی
تو کاری انجام بده هرچند به نظر بی سود
باشد ولی شاید همان کار مایه ی رهایی
و پیروزی تو شود .
#از_اين_ستون_به_اون_ستون_فرجه