ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف ...

ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی به حیف و توانگران را دادی به طرح. صاحب دلی برو بگذشت و گفت: زورت ار پیش می‌رود با ما با خداوند غیب دان نرود زورمندی مکن بر اهلِ زمین تا دعائی بر آسمان نرود حاکم از گفتنِ او برنجید و روی از نصیحتِ او در هم کشید و برو التفات نکرد، تا شبی که آتشِ مطبخ در انبارِ هیزمش افتاد و سایرِ املاکش بسوخت و از بستر نرمش به خاکسترِ گرم نشاند. اتفاقاً همان شخص برو بگذشت و دیدش که با یاران مي‌گفت: ندانم این آتش از کجا در سرای من افتاد. گفت: از دودِ دلِ درویشان. به هم بر مکن تا توانی دلی که آهی جهانی به هم بر کند چه سال‌های فراوان و عمر‌های دراز که خلق بر سر ما بر زمین بخواهد رفت چنان که دست بدست آمده ست مُلک به ما به دست های دگر همچنین بخواهد رفت گلستان سعدی #گلستان_سعدی