اکثر آدمهای درست و درمان روزگار که سری توی سرها درآوردند دن...

آدمها حالشان که بد میشود میروند سراغ یک چیزی که کمی از حال بدیشان کم کند، یکی میرود معتاد میشود و فاز میگیرد یکی دیگر، شعر میخواند و فاز میگیرد. دسته ای سجاده پهن میکنند و فاز میگیرند، به نظرم حال بدی همه ما بر میگردد به اینکه نمیدانیم با خودمان چند چندیم! نمیدانیم قرار است روی کدام مدار این دنیا بشکن بزنیم یادمان رفته آمده ایم حال کنیم حظ ببریم، راست و ریست شویم و یکروز هم دسته جمعی برویم بجایی که میگویند انگار خیلی بهتر از اینجاست. اصلن همینکه همه چی همینجا نیست کمی حال خراب آدم را بهتر میکند وقتی خرابید وقتی درب و داغانید وقتی دکان دنیاتان کار و کاسبیش خوابیده به تنهایی تان چنگ بزنید به قول دوستی از تنهایی تان طناب ببافید و از آن بالا بیایید. اکثر آدمهای درست و درمان روزگار که سری توی سرها درآوردند دنیای تنهایی داشتند. یک تنهایی طول و دراز که درآن باقی نماندند یکی شد رودکی یکی شد ارسطو و یکی دیگر مارکز. حالا شما ببینید از ته تنهایی تان چه در می آید،آن پایین مایین ها نمانید چرخ این دنیا جز به دست خودتان نمیچرخد، باور کنید دنبال یک نفر نباشید نجاتتان دهد، گشتم نبود. نگرد،نیست!