میخواهم برگردم

میخواهم برگردم... به روزهایِ خوبی... که مادربزرگ زنده بود... که پدربزرگ، نفس می کشید... برگردم به حیاطِ قدیمیِ ساده ای! که همیشه ی خدا... بویِ کاهگِل و شمعدانی می داد... رویِ حاشیه ی حوضِ آبی رنگِ میان حیاط بنشینم و آب بازی کنم... خیس شوم، آنقدر که غصه و بی مهری ها از جسمِ خسته ام پاک شود... می خواهم به روزگاری برگردم که سفره ی ساده ی مادربزرگ، انگار به اندازه ی آسمان، وسعت داشت ... و هیچکس از سادگیِ غذا یا کوچکیِ اتاق، شکایت نمی کرد! آن روزها همه چیز بی تکلف و دلنشین بود... همه مان بی توقع، خوش بودیم... بدونِ چشم داشت، محبت میکردیم... و از تهِ دل می خندیدیم... دلم برایِ خنده هایِ بی ریایم... برایِ دلخوشیِ ساده ی آن روزهایم تنگ شده... پدربزرگم رفت ... مادربزرگم رفت ... و آن دورهمی هایِ جانانه... به خاطرات پیوست... روزهایِ خوب بر نمی گردند... افسوس... ما برایِ بزرگ شدنمان بهایِ سنگینی پرداختیم... #می_خواهم_برگردم