باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ به شکرانهش نعمت باران و...

باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ به شکرانهش نع
باران خوبی باریده بود و مردم دهکده‌ به شکرانهش
نعمت باران و حاصلخیزی مزارع،
عصر یک روز آفتابی در دشت مقابل مدرسه
جمع شدند و به شادی پرداختند.
تعدادی از دانش آموزان مدرسه هم
از پنجره نظاره گر مردم بودند.

در گوشه‌ای دو زوج جوان کنار درختی نشسته بودند و آهسته با یکدیگر صحبت می‌کردند؛
آنقدر آهسته که فقط خودشان صدای هم را می‌شنیدند.
و در دوردست نیز زن و شوهری میانسال با صدای بلند با یکدیگر گفت‌وگو می‌کردند و حتی بعضی اوقات صدایشان آنقدر بلند و لحن صحبتشان آنقدر ناپسند بود که موجب آزار اطرافیان می‌شد.

یکی از شاگردان از استادشان پرسید: آن دو نفر چرا با وجودی که فاصله بینشان کم است سر هم داد می‌زنند؟
استاد پاسخ داد:وقتی دل‌ آدم‌ها از یکدیگر دور می شود،
برای اینکه حرف خود را به دیگری ثابت کنند،
مجبورند داد بزنند.
اما وقتی دل‌ها نزدیک باشد فقط با یک پچ‌ پچ آهسته هم می‌توان هزاران جمله ناگفته را بیان کرد،درست مانند آن زوج جوان که کنار درخت با هم نجوا می‌کنند.
هر وقت دیدید دو نفر سر هم داد می‌زنند بدانید که دل‌هایشان از هم دور شده و بین خودشان فاصله زیادی می‌بینند که مجبور شده‌اند به داد و فریاد متوسل شوند...