ثبت نام
/
ورود
هرگز دلم ، برای کم و بیش ، غم نداشت
شب که در بستم و مست از می نابش کردم
زندگانی گر مرا عمری هرسان كرد و رفت مشكل ما را ب
هرجا سخن از جلوه ی آن ماه پری بود كارِ من سودازد
توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود کشمکش را بر سر
همین بس است ز آزادگی نشانه ی ما که زیر بار فلک هم
گر که تأمین شود از دست غم آزادی ما می رود تا به ف
همین بس است ز آزادگـــی نشانهٔ ما که زیرِ بارِ ف
در کف مردانگی شمشیر می باید گرفت حق خود را از دها
گرچه مجنونم و صحرای جنون جای من است لیک دیوانهتر
شب چو در بستم و مست از می نابش کردم ماه اگر حلقه