ثبت نام
/
ورود
مدتها پیش دوستى از من پرسید به گمان تو مرد قرنِ
آنچنان خسته ایم که نه توان جنگیدن داریم نه توان م
نمیشود عشق را مذمت کرد که چرا میکشد آنچنان که نبا
با مهمانان عزیز بیست و یکمین اجراى پازل سرکار خان
صدایت شاه کلید در بسته قلب من بود حرف زدى دلم باز
وقتى به تو فکر میکنم سرم باغ پرگلى میشود که بیم ط
قراردادهاى کارى روى کاغذ تمام میشوند اما قرارهاى
مــرغ دریـــا خـبـر از یـک شـب توفانی داشــت… سا
از تو گریزى ندارم… هرجا که باشم انگشتِ اشاره نشان
اتفاقها مى افتند… گاه مثل میوه اى رسیده از سرِ ش
امیدوارى هایمان را پیش خرید کردند و سرِ آخر جایش
عزیزم آدم به انتظار زنده استدر ذات انتظار امید هس