ثبت نام
/
ورود
ونسان ونگوگ از آب مروارید رنج میبرد و به نوعى کور
آنسوى شیشه در خیابان باران میبارد و اینسوى شیشه م
آنچنان خسته ایم که نه توان جنگیدن داریم نه توان م
نمیشود عشق را مذمت کرد که چرا میکشد آنچنان که نبا
صدایت شاه کلید در بسته قلب من بود حرف زدى دلم باز
مــرغ دریـــا خـبـر از یـک شـب توفانی داشــت… سا
زیرِ زمینِ این سیاره، آبادى ِ مردگان است و روى
دیوانه گرش پند دهی کار نبندد ور بند نهی سلسله در
آدمهایى که خنده به لب مردم میارن قیمت ندارن مثل
ور به دماوند این حدیث سرایى آب شود استخوان کوه د
من زبان سکوت ها را میفهمم آنها به من گفته اند،دنی